به او گفتم راستی سید کتاب خوندی؟ کتاب عربی خوندی یا کتاب فارسی؟ منظورمان از کتاب، غذا بود. بعضی وقتها برای ناهار غذای عربی میآوردند و بعضی وقتها غذای ایرانی. سید گفت: «کتاب بخوره تو سرت بابا!»
گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب «مثل نسیم» را اعظمالسادات حسینی درباره زندگی شهید مدافع حرم سیداحسان حاجیحتملو نوشته و در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.
بخشی از این کتاب را برای آشنایی شما با فرم و فضای این اثربرایتان انتخاب کردهایم…
به او گفتم «سید، اسلحه من رو بردار. این اسلحه تاشوئه و کار باهاش راحتتره. اسلحه قنداقدار اونجا اذیتت میکنه. شبم میخوای اونجا بمونی خطرناکه چون این اسلحه بزرگتره، ممکنه یه وقت حواست نباشه و به این ور اون ور بخوره و سروصدا کنه.» سید هم قبول کرد و با اسلحه من رفت.
سید و بچهها خودشان را به خانه رساندند و آنجا مستقر شدند. من و یک تعداد دیگر از بچهها هم توی خط روستای خندورات بودیم و خیلی با آنها فاصله نداشتیم. البته با بیسیم دائم با آنها در ارتباط بودیم. در روستا یک سری امکانات و تجهیزات از قبیل تقریر داشتیم که بعضیهایشان به تعمیر نیاز داشتند. آن روز چند تا تعمیرکار ایرانی از مناطق دیگر آمده بودند تا نفربرهای از کار افتاده را تعمیر کنند. من هم در همین حین مشغول کار خودم بودم. به کار خدمهها سرکشی میکردم و بررسی میکردم که چه وسایلی برای عملیات نیاز است.
تا حدود ساعت دو سه بعد از ظهر هنوز مشغول کار بودیم. نماز ظهر و عصر را خوانده بودیم ولی چون آن روز کلا در منطقه درگیری زیاد بود هنوز تا آن ساعت ناهار برای ما نیاورده بودند. دائم صدای انفجار و تیر و ترکش میآمد. حتی برای ده دقیقه یک ربع حجم آتش دشمن خیلی زیاد شد. آن لحظه خیلی دقت نکردم که حجم آتش دشمن کجا را هدف قرار داده. چون در خانههای ویلایی و بزرگ روستا بودیم و صدای درگیری هم برایمان عادی شده بود. بدون توجه همین طور به کارمان ادامه دادیم. در همین حین صدای بیسیم درآمد. سید بود. در بیسیم مرا صدا کرد: «مجتبی! مجتبی!»
مجتبی اسم مستعار من بود. گفتم «بله سید.» گفت: «علمدار داریم. اسبت رو بردار بیار علمدارها رو ببر.» پشت بیسیم به مجروح میگفتیم علمدار و به وسایل نقلیه هم میگفتیم اسب. همین که سید گفت علمدار داریم، به یکی از نیروهای سوری به نام حازم جانات گفتم سریع ماشین را بردارد تا برای کمک به مجروحان برویم. نیروی سوری از سر دلسوزی گفت: شما ایرانی هستی نمیخواهیم آسیبی ببینی شما همراه من نیا… با اصرار گفتم: «من خودمم باید بیام برای کمک.» و خلاصه با اصرار راضیاش کردم.
سریع پریدیم داخل ماشین و رفتیم سمت خانهای که سید و بچهها در آن بودند. کمی از راه را بیشتر نرفته بودیم که دیدیم حجم آتش آن قدر زیاد است که هر لحظه امکان خوردن ترکش به ماشین وجود دارد و ممکن است عملا خودمان هم به آنجا نرسیم. برگشتیم و دوباره سریع پریدیم داخل یکی از نفربرها و رفتیم سمت آن خانه. در حین حرکت دوستان دائم میرفتند روی خط و با سید صحبت میکردند. خود من هم با سید صحبت کردم. گفتم: «سید داریم با وسیله خصوصی میایم دنبالت و پشت بیسیم باید با رمز حرف میزدیم و به تفربر گفتم وسیله خصوصی، حالا وسط آن معرکه با سید شوخی هم میکردم. نمیدانم چرا همیشه زبانم با سید، زبان شوخی بود.
به او گفتم راستی سید کتاب خوندی؟ کتاب عربی خوندی یا کتاب فارسی؟ منظورمان از کتاب، غذا بود. بعضی وقتها برای ناهار غذای عربی میآوردند و بعضی وقتها غذای ایرانی. سید گفت: «کتاب بخوره تو سرت بابا! تو این اوضاع کتاب کجا بوده؟ بیا علمدارا رو ببر…
بعد از آن صدای سید قطع شد و هر چه ارتباط میگرفتم جواب نمیداد. اطراف آن خانه دو طبقه خانه دیگری نبود. نزدیکترین ساختمان به آنجا، یک مسجد بود. وقتی پشت ساختمان مسجد رسیدیم، دیدیم دو تا از نیروهای سوری که یک نفرشان هم مجروح بود، آنجا ایستادهاند. آنها از همان ساختمان، خودشان را به آنجا رسانده بودند. آنها را سوار کردیم تا در حمل مجروحان کمکمان کنند. همان جا از آن نیروی سوری به عربی پرسیدم: «ایرانی؟ سید طه؟ گفت: «استشهد.» دوباره تکرار کردم و تأکید کردم «ایرانی استشهد؟» او هم دوباره تکرار کرد: «نعم، استشهد.» دنیا روی سرم خراب شد.
حال خودم را نمیفهمیدم فقط تصویر سید جلوی چشمم بود با همان آرامش همیشگی، شوخیها، حرفها و خندههای دلنشیناش مثل فیلم از جلویم رد میشدند. بغض داشتم ولی چون باورش برایم سخت بود آن را فرومیخوردم انگار میخواستم یک جورهایی از زیر بار این غم شانه خالی کنم.
دوباره سوار نفربر شدیم و رفتیم سمت خانه. نفربر زیر آتش بود. حالا عنایت بود یا ما لایق نبودیم، اتفاقی برای ما نیفتاد و بالاخره خودمان را به خانه رساندیم. رفتیم داخل خانه اول. مجروحی را که سید از طبقه بالا آورده بود پایین، داخل نفربر گذاشتیم تا اتفاقی برایش نیفتد و تعداد شهدا بیشتر نشود. بعد رفتیم طبقه بالا. آن صحنه را هیچ وقت فراموش نمیکنم. بدنم سرد شد. دلم لرزید. تازه آنجا باورم شد که سید تمام شد. با اینکه میدانستم شهید شده، نبضش را گرفتم. نفسش را چک کردم. دیدم بدنش دارد سرد میشود. نفسی نداشت. نبضی نداشت. علائم حیاتیاش قطع شده بود. بردمش داخل نفربر. بقیه مجروحان را هم انتقال دادیم. دوباره زیر آتش شدید نفربر را رساندیم تا پشت مسجد.
از چند جا اطراف مسجد را میزدند. در همین فاصله دوستان ایرانی دیگر هم که دیده بودند سید از پشت بیسیم جواب نمیدهد آمدند. با همان نفربر شهدا و مجروحان را تا وسط روستا آوردیم که سوار آمبولانسها کنیم. اوضاع حسابی به هم ریخته بود. با اینکه دوست داشتم همراه سید باشم، ناچار بودم بمانم و به تعمیر نفربرها برسم و بعد هم تعمیرکارها را به مناطق خودشان برسانم.
بچههای دیگر با ماشین همراه آمبولانس رفتند. کنار همان مقرمان در شیخنجار خانهای بود که به عنوان بیمارستان استفاده میشد. امکانات اولیه اتاق عمل را هم داشت. چون آنجا نزدیکترین بیمارستان در منطقه بود مجروحان و شهدا را به آنجا انتقال دادند. دو ساعتی طول کشید تا من بتوانم کارها را جمع و جور کنم و خودم را برسانم بیمارستان کنار مقر. وقتی رسیدم، سید را آماده کرده بودند تا ببرند فرودگاه و بفرستند دمشق. در بیمارستان، چند دقیقهای رفتم پیشش و با او تنها شدم.
همه حرفها و درد دلهایم را برایش گفتم. تا آنجا هنوز همه ما دوستان ایرانی سید، خودمان را جلوی نیروهای سوری کنترل میکردیم. احتیاج بود که کنترل کنیم، اما وارد مقر خودمان که شدیم دیگر به قول معروف مثل انبار مهمات که یک دفعه منفجر میشود همه یک دفعه بغضشان ترکید.
یکی از بچهها شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. فضا، فضای غریبی بود. فضای گریه و دلتنگی. وسایل سید را که نگاه میکردیم، چشممان که میخورد به جای خالی و محل استراحتش بیطاقت میشدیم. به هر جایی که نگاه میکردیم رنگ و بوی سید را داشت هرکسی یک خاطرهای داشت که از سید تعریف کند و این طوری خودش را دلداری دهد.
از رفتن سید ناراحت نبودیم؛ از شهید شدنش ناراحت نبودیم؛ ناراحتی ما این بود که خودمان جا ماندهایم.